اشراق

یادداشت های یک فرهنگ دوست
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

حدقه چشمش زیر پای آن ها له شد

« هنوز بر اوضاع درست و حسابی مسلط نشده بودیم که یکهو در اردوگاه باز شد. چشمتان روز بد نبیند ؛ یک گردان نیروی بعثی تا دندان مسلح وارد اردوگاه شد . علاوه بر اسلحه ، چیزهایی مثل باتوم برقی ، شلنگ ، نبشی ، میله گرد و چماق دستشان بود . هیکل هرکدام از آن ها دو سه برابر هیکل بچه های ما بود . دهان های کف کرده و چشمان از حدقه بیرون زده شان ، چهره های تیره و گرفته شان را کریه تر می کرد . بعدا فهمیدم آن ها جزو ناصبی های عراق هستند که اکثرا یکی از بستگان نزدیکشان را در جنگ با ایران از دست داده بودند .

همین که آمدند تو ، بیرحمانه افتادند به جان ما . یکی از بچه ها داد زد : مجروح ها برن تو ، مجروح ها برن تو !

کم کم دیدیم خودمان هم حریف آن ها نمی شویم چرا که بعضی هاشان تیر مستقیم به طرفمان شلیک می کردند . در همان لحظه های اولیه ، چند تا از اسرا شهید شدند .

بچه ها در حال عقب نشینی به طرف آسایشگاه ها ، در حالی که ضربات مختلفی بر سر و رویشان فرود می آمد ، سعی می کردند مجروح ها را هم با خودشان ببرند . در همبن حال عقب نشینی ، چند تا صحنه فجیع دیدم که هنوز هم که هنوز است ، کابوس آن ها را همراه خود دارم .

یم کجروح قطع پایی داشتیم به نام حسن زاده . یک آن عصایش در رفت و افتاد زمین ؛ ناصبی ها آن قدر با میله گرد به سر او کوبیدند که سرش له شد و همان جا به شهادت رسید . مجروح دیگری را دیدم که به همین نحو ، افتاده بود روی زمین ؛ یکی ا عراقی ها بلوک سنگین و بزرگی را برداشت و آن را محکم کوبید به سر او !

کابل هایی که آن ها گرفته بودند دست شان ، چند لایه سیم لخت را خصوصا طوری خم کرده بودند که حالت چنگک پیدا کند و وقتی به جایی از بدن می خورد آن را پاره کند چون عراقی های غول پیکر هیچ ملاحظه ای نداشتند که ضرباتشان را به جاهای حساس نزنند ، یک بار سر یکی از آن کابل ها خورد به چشم یکی از بچه ها به نام حبیب برغوانی که اهل اصفهان بود . چشمش از کاسه در آمد و افتاد زمین و زیر لگد عراقی ها له شد . او هم در حالی که از چشمش خون مثل فواره بیرون می زد نقش زمین شد . ...... »

جملاتی را که خواندید تنها دو الی سه ماجرا ازده ها ماجرای دلخراشی است که در  8 سال اسارت برادر آزاده " عباس حسین مردی " بر عزیزان این مرز و بوم آمده است و در کتابی با نام " حکایت زمستان  " به چاپ رسیده است . غرضم از نگارش این سطور که شاید هولناک ترین صحنه های این اسارت هم نباشد یادآوری زحمت ها و خون جگرهایی است که برای رسیدن به این جشنی که این روزها در آن به سر می بریم است و انذار دان از حرف ها و کارهایی که شاید ما را مدیون آن اسیر عصا به دست و یا آن چشم له شده کند . امید که ما از نمک نشناسان نباشیم .

------------------------------------------------------------------

پ . ن (1) : راستی شهر ما هم کم ندارند عزیزانی که اسیر بوده اند و شاید از این دست خاطرات فراوان داشته باشند ولی اصلا تلاشی برای ثبت و حفظ این گنجینه های گران قدر نمی شود ، تازه برخی از آنان که در ایران شهید بودند و در عراق اسیر . البته درباره شهدا هم کار درست و درمانی نشده حالا چه برسد به این ها .

پ.ن (2) : نمی دانم در این چند سال که نمایشگاه های بزرگی در کازرون برگزار شده و کتاب های رنگارنگی برای فروش سر از کازرون درآورده اند از این دست کتاب ها هم در آن ها یافت می شده است  یا نه ؟ یعنی می شود کاری که با میزان فروش موفقیت یا عدم موفقیت آن اندازه گیری می شود پر فروش ترین کتاب درباره خاطرات اسرا را در خود جای نداده باشد ؟ کتابی با ده بار چاپ و  34000 نسخه شمارگان در 3 سال که حتما برای بارهای بعد هم تجدید چاپ خواهد شد .

پ . ن (3) : در آخرین لحظاتی که به دنبال عکس کتاب بودم متوجه چاپ پانزدهم این کتاب شدم . این چاپی که من دارم مربوط به مهرماه 1387 است و حالا که در بهمن ماهیم به تاریخ همین امروز 5 بار دیگر چا÷ شده است . قاعدتا باید تا حالا به تیراژ 50000 رسیده باشد . راستی اطلاعیه ای هم انتشارات ملک اعظم – ناشر کتاب داده است به این نحو: « شما- با هر سلیقه و اعتقادی که هستید- اگر این کتاب را خواندید و مطالب آن برای‌تان گیرایی و جذابیت فوق‌العاده نداشت، می‌توانید با اطمینان خاطر کتاب را بدهید برای خمیرشدن، و هزینة آن‌را از ما پس بگیرید. » نظرتان چیست ؟  



نوشته شده توسط مهدی صنعتی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

اشراق

یادداشت های یک فرهنگ دوست

هنر
  • یا مرتضی علی (ع)
کتاب
  • “بوی خوش عطر” رونمایی شد
طبقه بندی موضوعی

حدقه چشمش زیر پای آن ها له شد

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۸۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

« هنوز بر اوضاع درست و حسابی مسلط نشده بودیم که یکهو در اردوگاه باز شد. چشمتان روز بد نبیند ؛ یک گردان نیروی بعثی تا دندان مسلح وارد اردوگاه شد . علاوه بر اسلحه ، چیزهایی مثل باتوم برقی ، شلنگ ، نبشی ، میله گرد و چماق دستشان بود . هیکل هرکدام از آن ها دو سه برابر هیکل بچه های ما بود . دهان های کف کرده و چشمان از حدقه بیرون زده شان ، چهره های تیره و گرفته شان را کریه تر می کرد . بعدا فهمیدم آن ها جزو ناصبی های عراق هستند که اکثرا یکی از بستگان نزدیکشان را در جنگ با ایران از دست داده بودند .

همین که آمدند تو ، بیرحمانه افتادند به جان ما . یکی از بچه ها داد زد : مجروح ها برن تو ، مجروح ها برن تو !

کم کم دیدیم خودمان هم حریف آن ها نمی شویم چرا که بعضی هاشان تیر مستقیم به طرفمان شلیک می کردند . در همان لحظه های اولیه ، چند تا از اسرا شهید شدند .

بچه ها در حال عقب نشینی به طرف آسایشگاه ها ، در حالی که ضربات مختلفی بر سر و رویشان فرود می آمد ، سعی می کردند مجروح ها را هم با خودشان ببرند . در همبن حال عقب نشینی ، چند تا صحنه فجیع دیدم که هنوز هم که هنوز است ، کابوس آن ها را همراه خود دارم .

یم کجروح قطع پایی داشتیم به نام حسن زاده . یک آن عصایش در رفت و افتاد زمین ؛ ناصبی ها آن قدر با میله گرد به سر او کوبیدند که سرش له شد و همان جا به شهادت رسید . مجروح دیگری را دیدم که به همین نحو ، افتاده بود روی زمین ؛ یکی ا عراقی ها بلوک سنگین و بزرگی را برداشت و آن را محکم کوبید به سر او !

کابل هایی که آن ها گرفته بودند دست شان ، چند لایه سیم لخت را خصوصا طوری خم کرده بودند که حالت چنگک پیدا کند و وقتی به جایی از بدن می خورد آن را پاره کند چون عراقی های غول پیکر هیچ ملاحظه ای نداشتند که ضرباتشان را به جاهای حساس نزنند ، یک بار سر یکی از آن کابل ها خورد به چشم یکی از بچه ها به نام حبیب برغوانی که اهل اصفهان بود . چشمش از کاسه در آمد و افتاد زمین و زیر لگد عراقی ها له شد . او هم در حالی که از چشمش خون مثل فواره بیرون می زد نقش زمین شد . ...... »

جملاتی را که خواندید تنها دو الی سه ماجرا ازده ها ماجرای دلخراشی است که در  8 سال اسارت برادر آزاده " عباس حسین مردی " بر عزیزان این مرز و بوم آمده است و در کتابی با نام " حکایت زمستان  " به چاپ رسیده است . غرضم از نگارش این سطور که شاید هولناک ترین صحنه های این اسارت هم نباشد یادآوری زحمت ها و خون جگرهایی است که برای رسیدن به این جشنی که این روزها در آن به سر می بریم است و انذار دان از حرف ها و کارهایی که شاید ما را مدیون آن اسیر عصا به دست و یا آن چشم له شده کند . امید که ما از نمک نشناسان نباشیم .

------------------------------------------------------------------

پ . ن (1) : راستی شهر ما هم کم ندارند عزیزانی که اسیر بوده اند و شاید از این دست خاطرات فراوان داشته باشند ولی اصلا تلاشی برای ثبت و حفظ این گنجینه های گران قدر نمی شود ، تازه برخی از آنان که در ایران شهید بودند و در عراق اسیر . البته درباره شهدا هم کار درست و درمانی نشده حالا چه برسد به این ها .

پ.ن (2) : نمی دانم در این چند سال که نمایشگاه های بزرگی در کازرون برگزار شده و کتاب های رنگارنگی برای فروش سر از کازرون درآورده اند از این دست کتاب ها هم در آن ها یافت می شده است  یا نه ؟ یعنی می شود کاری که با میزان فروش موفقیت یا عدم موفقیت آن اندازه گیری می شود پر فروش ترین کتاب درباره خاطرات اسرا را در خود جای نداده باشد ؟ کتابی با ده بار چاپ و  34000 نسخه شمارگان در 3 سال که حتما برای بارهای بعد هم تجدید چاپ خواهد شد .

پ . ن (3) : در آخرین لحظاتی که به دنبال عکس کتاب بودم متوجه چاپ پانزدهم این کتاب شدم . این چاپی که من دارم مربوط به مهرماه 1387 است و حالا که در بهمن ماهیم به تاریخ همین امروز 5 بار دیگر چا÷ شده است . قاعدتا باید تا حالا به تیراژ 50000 رسیده باشد . راستی اطلاعیه ای هم انتشارات ملک اعظم – ناشر کتاب داده است به این نحو: « شما- با هر سلیقه و اعتقادی که هستید- اگر این کتاب را خواندید و مطالب آن برای‌تان گیرایی و جذابیت فوق‌العاده نداشت، می‌توانید با اطمینان خاطر کتاب را بدهید برای خمیرشدن، و هزینة آن‌را از ما پس بگیرید. » نظرتان چیست ؟  

۸۷/۱۱/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
مهدی صنعتی

نظرات  (۸)

سلام مممنون از بذل محبتت
خونده بودمش بدرددم خورد
یا علی
سلام
وبلاگ فوق العاده ای دارید
برای امضای طرفداری از دریاچه ی پریشان
نوشته بودید من هم,هم
خیلی خوشم آمد
۰۶ اسفند ۸۷ ، ۰۱:۲۰ علی بحرانی(فرزاد)
سلام مهدی عزیز!
با مطلب "زخمهایی که از اول هم دیده نشد (پنجه سبز2)" در پیشنویس به روزم
پیروز باشید
سلام حاجی
قبلا هم عرض ادب نموده بودم. مطالب شما را خواندم. منتظر مطالب جدید از جنابعالی می باشم.
۰۱ اسفند ۸۷ ، ۱۲:۰۲ کشکول زائر
http://www.asriran.com/fa/pages/?cid=65505
سلام حاج مهدی.یاد این عزیزان به خیر.مهم اینست که از مدار حقیقت خارج نشویم و حب جاه و مقام فریفته مان نکند.
از کی تا حالا شدی حاج مهدی نکنه از موقعی که با باند شهدا می پری این لقب رو گرفتی حاج مهدیییییییی!!!!
فکر کنم شناختیم ولی اگه ای کیوت خیلی پایینه اسم بالا رو برعکس بخون تا بفهمی حاج مهدی!!!
سلام حاج مهدی
خیلی بجا و مناسب با روزهای عزیز یادی از آزاده ها کردی
پسر خاله ی من آزاده است
و چه آذار و اذیت هایی که به آنها رفته
و چه بی احترامی ها
ولی ما با اسرای آنان مثل انسان رفتار کردیم
که خیلی از آنها به ایران پناهنده شدند
درود بر ازادگان
و درود بر ایرانی که مرد است
و انسانیت دارد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">