هربار که در مراسمی می بینیشان شاید پیش خودت احساس کنی که ای بابا، این ها را آورده اند تا دوباره گزارش کاری بگیرند و خلاص. خودت را که جایشان می گذاری احساس نفرت و بد دلی تمام وجودت را می گیرد ولی این تازه اول راه گمراهیت هست.
نمی دانم در شهر خودمان اصلا جانباز قطع نخاعی داریم یا نه ؟ واقعا من با این همه ادعا نمی دانم ولی این را خوب می دانم که طاقت یک لحظه محتاج دیگران بودن را ندارم. می دانم که آدم متوقعی هستم و اگر اندک کاری برای کسی کنم لااقل در دلم از او توقع فراوانی دارم هر چند که بر زبان نیاورم.
این فکرها را وقتی بلند بلند برای خودم و شمای خواننده این سطور می نویسم که مبهوت یک مکالمه ام . مکالمه ای میان یک جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردن با رهبر عزیز تر از جانم. بخوانید:
" رهبر انقلاب به هر جانبازی میرسیدند اول کارتش را نگاه میکردند تا به نام با او صحبت کنند. بعضیها نداشتند به هر دلیلی. به یکیشان گفت: کو کارتت؟ و جانباز جواب داد: سرباز احتیاج به نام و نشان نداره. سرباز را به اسم فرمانده میشناسن. و با دست خود رهبر را نشان میداد. "
کم آورده ام واقعا. شما اگر دم دست چیزی دارید بیایید و لطفا فک بر زمین مانده ام را جمع کنید.
خیلی معرفت می خواهد که بعد از این همه سال سختی و مرارتی که برای همچو منی حتی قابل تصور هم نیست این چنین امام شناسی ات قوی باشد. آن روزها اینان استادان کلاس عشق و ایثار و جان بر کفی بودند و امروز استاد کلاس معرفت و بصیرت.
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه؟!