« هنوز بر اوضاع درست و حسابی مسلط نشده بودیم که یکهو در اردوگاه باز شد. چشمتان روز بد نبیند ؛ یک گردان نیروی بعثی تا دندان مسلح وارد اردوگاه شد . علاوه بر اسلحه ، چیزهایی مثل باتوم برقی ، شلنگ ، نبشی ، میله گرد و چماق دستشان بود . هیکل هرکدام از آن ها دو سه برابر هیکل بچه های ما بود . دهان های کف کرده و چشمان از حدقه بیرون زده شان ، چهره های تیره و گرفته شان را کریه تر می کرد . بعدا فهمیدم آن ها جزو ناصبی های عراق هستند که اکثرا یکی از بستگان نزدیکشان را در جنگ با ایران از دست داده بودند .
همین که آمدند تو ، بیرحمانه افتادند به جان ما . یکی از بچه ها داد زد : مجروح ها برن تو ، مجروح ها برن تو !
کم کم دیدیم خودمان هم حریف آن ها نمی شویم چرا که بعضی هاشان تیر مستقیم به طرفمان شلیک می کردند . در همان لحظه های اولیه ، چند تا از اسرا شهید شدند .
بچه ها در حال عقب نشینی به طرف آسایشگاه ها ، در حالی که ضربات مختلفی بر سر و رویشان فرود می آمد ، سعی می کردند مجروح ها را هم با خودشان ببرند . در همبن حال عقب نشینی ، چند تا صحنه فجیع دیدم که هنوز هم که هنوز است ، کابوس آن ها را همراه خود دارم .
یم کجروح قطع پایی داشتیم به نام حسن زاده . یک آن عصایش در رفت و افتاد زمین ؛ ناصبی ها آن قدر با میله گرد به سر او کوبیدند که سرش له شد و همان جا به شهادت رسید . مجروح دیگری را دیدم که به همین نحو ، افتاده بود روی زمین ؛ یکی ا عراقی ها بلوک سنگین و بزرگی را برداشت و آن را محکم کوبید به سر او !
کابل هایی که آن ها گرفته بودند دست شان ، چند لایه سیم لخت را خصوصا طوری خم کرده بودند که حالت چنگک پیدا کند و وقتی به جایی از بدن می خورد آن را پاره کند چون عراقی های غول پیکر هیچ ملاحظه ای نداشتند که ضرباتشان را به جاهای حساس نزنند ، یک بار سر یکی از آن کابل ها خورد به چشم یکی از بچه ها به نام حبیب برغوانی که اهل اصفهان بود . چشمش از کاسه در آمد و افتاد زمین و زیر لگد عراقی ها له شد . او هم در حالی که از چشمش خون مثل فواره بیرون می زد نقش زمین شد . ...... »
جملاتی را که خواندید تنها دو الی سه ماجرا ازده ها ماجرای دلخراشی است که در 8 سال اسارت برادر آزاده " عباس حسین مردی " بر عزیزان این مرز و بوم آمده است و در کتابی با نام " حکایت زمستان " به چاپ رسیده است . غرضم از نگارش این سطور که شاید هولناک ترین صحنه های این اسارت هم نباشد یادآوری زحمت ها و خون جگرهایی است که برای رسیدن به این جشنی که این روزها در آن به سر می بریم است و انذار دان از حرف ها و کارهایی که شاید ما را مدیون آن اسیر عصا به دست و یا آن چشم له شده کند . امید که ما از نمک نشناسان نباشیم .
------------------------------------------------------------------
پ . ن (1) : راستی شهر ما هم کم ندارند عزیزانی که اسیر بوده اند و شاید از این دست خاطرات فراوان داشته باشند ولی اصلا تلاشی برای ثبت و حفظ این گنجینه های گران قدر نمی شود ، تازه برخی از آنان که در ایران شهید بودند و در عراق اسیر . البته درباره شهدا هم کار درست و درمانی نشده حالا چه برسد به این ها .
پ.ن (2) : نمی دانم در این چند سال که نمایشگاه های بزرگی در کازرون برگزار شده و کتاب های رنگارنگی برای فروش سر از کازرون درآورده اند از این دست کتاب ها هم در آن ها یافت می شده است یا نه ؟ یعنی می شود کاری که با میزان فروش موفقیت یا عدم موفقیت آن اندازه گیری می شود پر فروش ترین کتاب درباره خاطرات اسرا را در خود جای نداده باشد ؟ کتابی با ده بار چاپ و 34000 نسخه شمارگان در 3 سال که حتما برای بارهای بعد هم تجدید چاپ خواهد شد .
پ . ن (3) : در آخرین لحظاتی که به دنبال عکس کتاب بودم متوجه چاپ پانزدهم این کتاب شدم . این چاپی که من دارم مربوط به مهرماه 1387 است و حالا که در بهمن ماهیم به تاریخ همین امروز 5 بار دیگر چا÷ شده است . قاعدتا باید تا حالا به تیراژ 50000 رسیده باشد . راستی اطلاعیه ای هم انتشارات ملک اعظم – ناشر کتاب داده است به این نحو: « شما- با هر سلیقه و اعتقادی که هستید- اگر این کتاب را خواندید و مطالب آن برایتان گیرایی و جذابیت فوقالعاده نداشت، میتوانید با اطمینان خاطر کتاب را بدهید برای خمیرشدن، و هزینة آنرا از ما پس بگیرید. » نظرتان چیست ؟
« هنوز بر اوضاع درست و حسابی مسلط نشده بودیم که یکهو در اردوگاه باز شد. چشمتان روز بد نبیند ؛ یک گردان نیروی بعثی تا دندان مسلح وارد اردوگاه شد . علاوه بر اسلحه ، چیزهایی مثل باتوم برقی ، شلنگ ، نبشی ، میله گرد و چماق دستشان بود . هیکل هرکدام از آن ها دو سه برابر هیکل بچه های ما بود . دهان های کف کرده و چشمان از حدقه بیرون زده شان ، چهره های تیره و گرفته شان را کریه تر می کرد . بعدا فهمیدم آن ها جزو ناصبی های عراق هستند که اکثرا یکی از بستگان نزدیکشان را در جنگ با ایران از دست داده بودند .
همین که آمدند تو ، بیرحمانه افتادند به جان ما . یکی از بچه ها داد زد : مجروح ها برن تو ، مجروح ها برن تو !
کم کم دیدیم خودمان هم حریف آن ها نمی شویم چرا که بعضی هاشان تیر مستقیم به طرفمان شلیک می کردند . در همان لحظه های اولیه ، چند تا از اسرا شهید شدند .
بچه ها در حال عقب نشینی به طرف آسایشگاه ها ، در حالی که ضربات مختلفی بر سر و رویشان فرود می آمد ، سعی می کردند مجروح ها را هم با خودشان ببرند . در همبن حال عقب نشینی ، چند تا صحنه فجیع دیدم که هنوز هم که هنوز است ، کابوس آن ها را همراه خود دارم .
یم کجروح قطع پایی داشتیم به نام حسن زاده . یک آن عصایش در رفت و افتاد زمین ؛ ناصبی ها آن قدر با میله گرد به سر او کوبیدند که سرش له شد و همان جا به شهادت رسید . مجروح دیگری را دیدم که به همین نحو ، افتاده بود روی زمین ؛ یکی ا عراقی ها بلوک سنگین و بزرگی را برداشت و آن را محکم کوبید به سر او !
کابل هایی که آن ها گرفته بودند دست شان ، چند لایه سیم لخت را خصوصا طوری خم کرده بودند که حالت چنگک پیدا کند و وقتی به جایی از بدن می خورد آن را پاره کند چون عراقی های غول پیکر هیچ ملاحظه ای نداشتند که ضرباتشان را به جاهای حساس نزنند ، یک بار سر یکی از آن کابل ها خورد به چشم یکی از بچه ها به نام حبیب برغوانی که اهل اصفهان بود . چشمش از کاسه در آمد و افتاد زمین و زیر لگد عراقی ها له شد . او هم در حالی که از چشمش خون مثل فواره بیرون می زد نقش زمین شد . ...... »
جملاتی را که خواندید تنها دو الی سه ماجرا ازده ها ماجرای دلخراشی است که در 8 سال اسارت برادر آزاده " عباس حسین مردی " بر عزیزان این مرز و بوم آمده است و در کتابی با نام " حکایت زمستان " به چاپ رسیده است . غرضم از نگارش این سطور که شاید هولناک ترین صحنه های این اسارت هم نباشد یادآوری زحمت ها و خون جگرهایی است که برای رسیدن به این جشنی که این روزها در آن به سر می بریم است و انذار دان از حرف ها و کارهایی که شاید ما را مدیون آن اسیر عصا به دست و یا آن چشم له شده کند . امید که ما از نمک نشناسان نباشیم .
------------------------------------------------------------------
پ . ن (1) : راستی شهر ما هم کم ندارند عزیزانی که اسیر بوده اند و شاید از این دست خاطرات فراوان داشته باشند ولی اصلا تلاشی برای ثبت و حفظ این گنجینه های گران قدر نمی شود ، تازه برخی از آنان که در ایران شهید بودند و در عراق اسیر . البته درباره شهدا هم کار درست و درمانی نشده حالا چه برسد به این ها .
پ.ن (2) : نمی دانم در این چند سال که نمایشگاه های بزرگی در کازرون برگزار شده و کتاب های رنگارنگی برای فروش سر از کازرون درآورده اند از این دست کتاب ها هم در آن ها یافت می شده است یا نه ؟ یعنی می شود کاری که با میزان فروش موفقیت یا عدم موفقیت آن اندازه گیری می شود پر فروش ترین کتاب درباره خاطرات اسرا را در خود جای نداده باشد ؟ کتابی با ده بار چاپ و 34000 نسخه شمارگان در 3 سال که حتما برای بارهای بعد هم تجدید چاپ خواهد شد .
پ . ن (3) : در آخرین لحظاتی که به دنبال عکس کتاب بودم متوجه چاپ پانزدهم این کتاب شدم . این چاپی که من دارم مربوط به مهرماه 1387 است و حالا که در بهمن ماهیم به تاریخ همین امروز 5 بار دیگر چا÷ شده است . قاعدتا باید تا حالا به تیراژ 50000 رسیده باشد . راستی اطلاعیه ای هم انتشارات ملک اعظم – ناشر کتاب داده است به این نحو: « شما- با هر سلیقه و اعتقادی که هستید- اگر این کتاب را خواندید و مطالب آن برایتان گیرایی و جذابیت فوقالعاده نداشت، میتوانید با اطمینان خاطر کتاب را بدهید برای خمیرشدن، و هزینة آنرا از ما پس بگیرید. » نظرتان چیست ؟
خونده بودمش بدرددم خورد
یا علی